مریممریم، تا این لحظه: 18 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

کودکانه های من

قصه ی سوگلی

1392/10/2 22:28
نویسنده : مریم
380 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.یک دختری به اسم سوگلی بود  یک روز سوگل بیدار شد موقعی که از
خواب بیدار شد دید ساعت 9 صبح است و خواب مونده و نتوانست به مدرسه برود بعد شروع کرد به گریه کردن مادر آمد گفت
چی شده عزیزم؟ سوگل با گریه جواب داد..  خواب موندم و نتوانستم به مدرسه بروم
مادر گفت فکر کن ببین علت خواب موندنت چی بود تو دیشب دیر خوابیدی
سوگل خیلی پشیمان می شود و به مامان قول داد که
شبها زود بخوابد قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فاطمه^^
3 دی 92 18:10
چقدر قشنگ بود! پیام اخلاقی خیلی خوبی داشت(شب زود بخوابیم)بازم داستان بزار وسعی کن یه کم بلند تر باشه!اینم خوب بودا!ولی داستان های بلند هم بزار!
مریم
پاسخ
سلام ممنون باشه از این به بعد داستان های بلندتر هم میذارم.بای