قصه ی سوگلی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.یک دختری به اسم سوگلی بود یک روز سوگل بیدار شد موقعی که از
خواب بیدار شد دید ساعت 9 صبح است و خواب مونده و نتوانست به مدرسه برود بعد شروع کرد به گریه کردن مادر آمد گفت
چی شده عزیزم؟ سوگل با گریه جواب داد.. خواب موندم و نتوانستم به مدرسه بروم
مادر گفت فکر کن ببین علت خواب موندنت چی بود تو دیشب دیر خوابیدی
سوگل خیلی پشیمان می شود و به مامان قول داد که
شبها زود بخوابد قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی